مادرم برایم افسانه می گفت ...
پر از شیدایی زمانه؛ لبریز از افسونگری جانانه
و من غافل از گذر عمر؛ در کنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.
روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه ...
من در خیال خود رود خروشان بودم و جوانیم سنگ های صیغلی خفته در بستر روزگار ...
اما من تنها افسانه ای از آن روزها و رودها بودم ...
با خاطراتی خیس که دیگر با چشم جان هم خوانده نمی شدند .
من همان روزها هم افسانه ای کهنه بودم که بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و غافل در تکراری جدید؛ از بوی ماندگی آن؛ سرمست می شدم و خیره در چشمان معصوم کودکم برایش افسانه می گفتم :
افسانه قدیمی زندگی را ...